چرب گفتار. چرب گو. خوش سخن. آنکس که بسخنان نرم و دلاویز شنونده را مجذوب خود کند. چرب زبان. لبق. لبیق. (منتهی الارب) : گر من لابه ساز چرب سخن چه بسی لابه ها بدل ندهم. فرخی. ، متملق. چاپلوس. زبان باز. مردم فریب: من از فریب تو آگه نه و تو سنگین دل همی فریفته بودی مرا به چرب سخن. فرخی. رجوع به چرب زبان و چرب گفتار شود
چرب گفتار. چرب گو. خوش سخن. آنکس که بسخنان نرم و دلاویز شنونده را مجذوب خود کند. چرب زبان. لَبِق. لَبیق. (منتهی الارب) : گر من لابه ساز چرب سخن چه بسی لابه ها بدل ندهم. فرخی. ، متملق. چاپلوس. زبان باز. مردم فریب: من از فریب تو آگه نه و تو سنگین دل همی فریفته بودی مرا به چرب سخن. فرخی. رجوع به چرب زبان و چرب گفتار شود
چرب زبانی. خوش سخنی. نرم گفتاری، چاپلوسی و خوشامدی و تملق. (ناظم الاطباء). زبان بازی. مردم فریبی: چرب سخنی دوم جادوئیست. (قابوسنامه). رکیک اندیشه را... چرب سخنی دست نگیرد. (کلیله و دمنه). رجوع به چرب سخن و چرب زبانی شود
چرب زبانی. خوش سخنی. نرم گفتاری، چاپلوسی و خوشامدی و تملق. (ناظم الاطباء). زبان بازی. مردم فریبی: چرب سخنی دوم جادوئیست. (قابوسنامه). رکیک اندیشه را... چرب سخنی دست نگیرد. (کلیله و دمنه). رجوع به چرب سخن و چرب زبانی شود
پرروغن شدن. باروغن شدن. روغندار شدن، زیاد شدن. اضافه شدن. فزون شدن. بیشتر شدن وزن چیزی، روغن آلود شدن جائی یا چیزی. ناپاک و کثیف شدن. بچربی آلوده شدن، چاق و فربه شدن. پیه دار و چربی دار شدن
پرروغن شدن. باروغن شدن. روغندار شدن، زیاد شدن. اضافه شدن. فزون شدن. بیشتر شدن وزن چیزی، روغن آلود شدن جائی یا چیزی. ناپاک و کثیف شدن. بچربی آلوده شدن، چاق و فربه شدن. پیه دار و چربی دار شدن
چرب کردن. پرروغن ساختن. چرب و روغندار کردن غذا و خوراک: شعشع الثرید، یعنی چرب ساخت و بسیار کرد روغن اشکنه را. (منتهی الارب) ، روغن آلوده کردن جائی یا چیزی. رجوع به چرب کردن شود
چرب کردن. پرروغن ساختن. چرب و روغندار کردن غذا و خوراک: شعشع الثرید، یعنی چرب ساخت و بسیار کرد روغن اشکنه را. (منتهی الارب) ، روغن آلوده کردن جائی یا چیزی. رجوع به چرب کردن شود
بلیغ. زبان آور. سخنور. مسلط بر سخنگوئی: خردمند و دانا و چیره سخن جوانه به سال و به دانش کهن. فردوسی. ولیکن تو ای پور چیره سخن زبان بر نیا برگشاده مکن. فردوسی. وزآن پس فرستاد مردی کهن بنزدیک بهرام چیره سخن. فردوسی. بدو گفت کای مرد چیره سخن به گفتار مشتاب و تندی مکن. فردوسی
بلیغ. زبان آور. سخنور. مسلط بر سخنگوئی: خردمند و دانا و چیره سخن جوانه به سال و به دانش کهن. فردوسی. ولیکن تو ای پور چیره سخن زبان بر نیا برگشاده مکن. فردوسی. وزآن پس فرستاد مردی کهن بنزدیک بهرام چیره سخن. فردوسی. بدو گفت کای مرد چیره سخن به گفتار مشتاب و تندی مکن. فردوسی